رمان حباب خیال

حباب خیال

ژانر: عاشقانه، اجتماعی

نویسنده : پریسا حصیری

خلاصه :

دلارام دختر کم سن و سال بلند پروازی که کنار خانواده ش احساس خفگی می کند و وقتی مجبور با ازدواج با انتخاب پدرش می شود به طور قاچاقی به کمک دخترعمویش از ایران به آمریکا فرار می کند و سالها از خانواده خبر نمی گیرد تا بااینکه با دیدن پسرعمویش به دروغ می گوید در آمریکا ازدواج کرده است و گفتن به خانواده اش سودی ندارد و این ازدواج صوری را با دوست آمریکایی‌ش بنام دیوید برگزار می کند غافل از اینکه دیوید واقعا عاشق اوست و ‌….

قسمتی از متن رمان:

سری برای سعید تکان می دهد و با نگاهش رفتنشان را بدرقه می کند.
دلش پَر می زند برای آن جسمی که پشت این در نفس می کشید و به او جان می داد.
باید هر طور شده بود، اگر زمین و زمان را بهم می دوخت برای چند ثانیه کوتاهم او را
می دید.
عقب گرد می کند و با قدم های پر شتابی به سمت ایستگاه پرستاری می رود.
اما بین راه می ایستد و عقب گرد می کند. دلارام را دوست داشت، دیوانه وار با او
بودن آرزویش بود اما سعید به او اعتماد کرد و این کار فقط ناعدالتی در حقش حساب
می شد. حتی همین حسی که همانند موریانه به جانش افتاده نامردی بزرگی در
حقش بود.

با سر درگمی کنار دیوار سُر می خورد و روی دو پایش می نشیند. ذهنش به گذشته ها
سفر می کند و همان شبی که دلارام را دیده بود. کجای آن قصه دلارام دلبری کرد که
قلبش باده ی عشق سَر داد! سر روی شانه کج می کند.

رمان حباب خیال

دلارام هیچ کاری نکرده بود.
خودش را مقصر می دانست. مادرش با آن همه نامردی که در حقشان کرده بود خلاء
بزرگی به نام “عشق” را در زندگیشان کم گذاشت. اگر می ماند و مفهموم عشق را به
آن ها می آموخت حالا در این مکان و زمان عاشق عشق دیگری نمی شد، قلب این
دختر کم سن و سال را در مشتش نمی گرفت.
سارا. سارا را هم وارد زندگی نکبت وارش نمی کرد. ته ته تلخی قصه اش منتهی
بهاسم “مادر” می شد.

از روی دوپایش برمی خیزد و به سمت همان جای قبلی برمی گردد. چشمانش به در
رو به رو خشک می شود و پلک نمی زند. کاش می توانست تمام این عذاب وجدان

هایش را در درون خفه و به داخل آن اتاق پرواز کند. دست های کوچکش را می گرفت
و لب هایش را محکم روی انگشتانش مهر و موم می کرد:
-ببخشید اقوام مختاری هستید؟
سیاوش سرش را بالا می گیرد و با دیدن دکتر قلبش از ارتفاعی بلند سقوط می کند:
-اتفاقی افتاده؟

رمان حباب خیال

دکتر دست روی قاب مستطیلی شکل عینکش می گذارد و به سمت بالا هدایتش می
کند:
-از خانواده خانم مختاری
هستین؟ از استرس پوست لبش
را می کَند:
-بله چیزی شده؟
دکتر لبخند آرامش بخشی می زند:
-نه جوون تو چقدر هولی؟ تو این سه روز ندیدمت!
به دروغ می گوید:
-یکی از آشناهای دورم موندم تا اون بنده خدا برن تا خونه و برگردن. حالا می شه
بگین چه اتفاقی افتاده؟

دکتر دست روی شانه اش می گذارد و می گوید:
-جواب عکس ها کاملا بر خلاف سه روز گذشته سالمن. خانم مختاری هیچ
مشکلی ندارن جز همون شکستی از ناحیه دست چپ و کوفتگی.
از خوشحالی لبخند می زند:
-واقعا؟
دست به صورتش می کشد و با خودش زمزمه می کند:

-خدایا شکرت، خدایا شکرت.

رمان حباب خیال

-الان دستور می دم به بخش منتقلش کنن تا بتونین باهاش ملاقات کنید.
به رفتن دکتر خیره می ماند و سرش را رو به سقف سفید بیمارستان می گیرد:
-خدایا خواستی بگی من اگه کاری رو بخوام می تونم انجام بدم؟ دمت گرم.

با دیدن دو پرستار که وارد اتاق رو به رویی شدن چشمانش می درخشد.
با یاد آوری چیزی به ذهنش با عجله به سمت در خروجی می دود.
پله ها رو دوتا یکی کرده و وارد حیاط بیمارستان می شود. از خوشحالی روی دوپایش
بند نبود. دلارام از دیار قصه های لیلی و شیرین بود و خودش مجنون و فرهاد تیشه
کن. باید خودش را نشان می داد، عشقش را جار می زد.

اصلا گناه کبیره اگر این عشق بی سر وصدا بود خودش را برای سوختن در هیزم
آتشین جهنم آماده می کرد.